#شهدا#
نوشته شده توسط سرباز گمنام در ارزوی شهادت در 30 بهمن 1400 in شهدا
روزی با ابراهیم رفتیم پیش رفقا بعد از مدتی ابرهیم را ندیدم دنبال او رفتم دیدم در اتاقی نشسته متوجه من نشده بود جلو تر که رفتم دیدم سوزنی رو داره ب بالای چشمش میزنه زودی گفتم دادش ابراهیم داری چیکار میکنی زود سوزن مخفی کرد و گفت هیچی هیچی گفتم ن ب جون ابرام نمیشه باید بگی چرا سوزن داشتی تو چشمت میزدی مکثی کرد و گفت:چشمی ک ب نامحرم می افتد حقش همین است ( راوی دوست شهید )
فرم در حال بارگذاری ...